유ــ ــ ــ✗ زلــم زیــم بــو ✗ــ ــ ــ유
دلــم را سپردم به بنگاه دنیا و هـی آگهی دادم اینجا و آنـجا و هر روز برای دلــم مشــتری آمد و رفت و هـی این آن سرسری امد و رفت ولی هیچکس واقعا اتاق دلــم را تماشـــــا نکرد دلم قفل بود کســـــی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت چرا این اتاق پر از دود و آه اســت یکی گفت چه دیوارهایش ســـیاه است یکی گفـــت چرا نور اینجا کم است و آن دیگری گفــت انگار هر آجرش فقط از غــم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلــم ماند بی مشــتری و من تازه آن وقـت گفتم:خدایا تو قلب مرا میــخری؟ و فردای آن روز خدا آمــــد و توی قلبــــم نشست و در را به روی همه پشــــت خود بســـت و من روی آن در نوشــــــــتم:ببخشیــــد،دیــــگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم "عـــرفان نظـــر آهــاری"
نظرات شما عزیزان:
[-Design-] |